۱/۲۵/۱۳۸۷

خواب

زیاد اتفاق افتاده است که فهم مسئله ای که در واقعیت برایم سخت و دشوار بوده است, در دیدن رویایی غریب, میسر گردیده است. خواب عجیبی دیدم... در خوابم همانی بودی که سال ها پیش قلبم را از عشق و محبت می لرزاند. با همان سادگی و معصومیت و با همان نگاهی که دلم را آب می کرد. با چه هیجانی در آغوشت کشیدم... ولی به یکباره محو شدی و فهمیدم که سال ها از آن زمان گذشته است و تو به هیئتی دیگر درآمده ای. در خواب گمانم بر این بود که بیدار شده ام و به سختی می کوشیدم دوباره به خواب رفته و تو را بازیابم. با طپش قلب از خواب پریدم. بعد از این که اطمینان یافتم که این بار دیگر خواب نیست, با شگفتی و برای اولین بار بزرگ شدنت را و دیگرگونه شدنت را پذیرفتم. چه احمق بودم من... همچون مادری بودم که تحمل بزرگ شدن کودکش را ندارد و در هرحال او را همانگونه می بیند که زمانی دوست داشته است.
دلتنگی عجیبی دارم. برای موجودی که هم وجود دارد و هم ندارد. در خواب, زمانی که به گمانم بیدار شده بودم, می گریستم و می گفتم که من با گذشت زمان مشکل دارم. تحملش را ندارم. کاری کنید که خوابم ببرد...
هنوز گیج این رویای عجیب, دلگیر و در عین حال هشداردهنده ام.
آدم هایی که دوستشان داریم هم مثل همه آدم های دیگر مدام تغییر می کنند... رشد می کنند و در جهتی به راه می افتند و دنبال کردنشان در این مسیر همواره آسان نیست. گاه در سنی قرار می گیرند که نیاز دارند آنان را به عنوان انسانی جدید و با هویتی جدید بپذیریم ولی ذهن ما هنوز درگیر تصویر کودکی بس شیرین و معصوم است که هیچ ربطی به این عوالم جدیدش ندارد.
دوباره با تو آشنا می شوم... ولی مرا ببخش اگر حساب آن کودکی را که می پرستیدمش از آن چه که اکنون هستی, جداکرده ام. حس می کنم باز, در جایی نه چندان دور همدیگر را باز خواهیم یافت... من, تو و آن کودک...

هیچ نظری موجود نیست: