به مدد دو هدف دور از دسترسی كه اكنون برایم ملموستر و دستیافتنیتر به نظر میرسد، روزگارم بد نیست. حال كه میدانم اینهمه تنآسودگی و رخوت از كجا ریشهگرفته، یاد میگیرم كه تا كجا به آن مجال دهم و كجا افسارش را بكشم. تمام كارهای ناتمامم را یادداشت كردهام. لیست بلندبالایی شدهاست. همان نوشتنش جرات زیادی میطلبید. گوشهای گم و گورش كردهام تا زمانی دیگر كه شاید چند سال دیگر باشد، به سراغش بروم و با خرسندی ببینم كه چه كوتاه شدهاست.
قدر آرامش زندگی كوچكم را خوب میدانم. آرامشی كه به من امكان میدهد با فراغ بال به آنچه میخواهم فكر كنم و برای به دست آوردنش برنامهریزی كنم.
چه مدت لازم بوده تا کلمه ی عفو بر زبان جاری شود، تا حرکتی اعتماد انگیز انجام گیرد؟!
بیا تا جبران محبت های ناکرده کنیم, بیا آغاز کنیم
فرصتی گران را به دشمنخویی از دست داده ایم
و کسی نمیداند چقدر فرصت باقیست!
دستم را بگیر...
مارگوت بیكل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر