۶/۲۴/۱۳۹۲

کابوس

در میانه یک جنگ در خاکریزی پناه گرفته بودم. من بودم و خواهری که ظاهرا دوقلوی من بود و من هم برادرش! نمیدانم به چه وسیله و با چه گازی مسموم شده بودیم بهمراه دو کودک خردسال، یک دوقلوی دیگر! میدانستم که باید به هر نحو که شده اندامهایم را تکان بدهم تا دچار فلجی حاصل از گاز مسموم نشوم. من و خواهرم با تلاش فراوان خود را کشان کشان به معرکه جنگ کشاندیم و به دیگران اطلاع دادیم که که دو کودک در وضعیت نیمه فلج در خاکریز جا مانده اند. یک نفر با دوربین عکاسی به سمت خاکریز شتافت. تمام حواسم پی دو کودک بی گناه بود که نمیدانم چطور در آن معرکه گیر افتاده بودند و منتظر بودم که جوانک عکاس به همراه آنها برگردد. انتظار طولانی شد و من در حالی که به زور خود را به خاکریز رسانده بودم عکاس را دیدم که به جای کمک به کودکان بی گناه از لحظه لحظه جدال آنها با مرگ در حال عکس گرفتن است. خشم و غمی که گریبانم را گرفته بود وصف ناپذیر است. پیش چشمم دو کودک بی گناه تلف شدند و عکاس هم بی درنگ غیبش زد. رنجی خارج از توانم گریبانم را گرفته بود. از اینکه آدم نا اهلی را به سراغ آنها فرستاده بودم نمیتوانستم خودم را ببخشم. در کشاکش این رنج جانکاه از خواب پریدم. 

هیچ نظری موجود نیست: