۹/۲۷/۱۳۸۱

كلا فه و خواب آلود در صندلي جابجا مي شوم .سعي مي كنم تمام حواسم را بر روي صداهاي بيرون متمركز كنم تا در حاليكه تا گردن در صندلي فرو رفته ام غافلگير نشوم . در همين احوالات سرو كله اولين مريض پيدا مي شود . از وجناتش پيداست كه براي دندان كشيدن آمده . حدسم درست است .تزريق را انجام مي دهم وبه دنبال مهيا كردن وسايل كار مي روم . نه دستكش هست و نه گاز استريل . ديگر كاملا خواب از سرم پريده . ازآنجايي كه هيچ مسئولي هم در اين درمانگاه خراب شده پيدا نمي شود بناچار هر دو را از بخش همسايه گدايي مي كنم .كار را شروع مي كنم . دندان عقل پوسيده و در عين حال محكمي است كه ظاهرا خيال تكان خوردن هم ندارد . عاقبت بعد از چند دقيقه زور آزمايي تسليم مي شود و بطرز مشكوكي در جاي خود لق مي زند.و سرانجام نيز با مانور ماهرانه من از جا در مي آيد!!نفسي براحتي مي كشم و مريض را مرخص مي كنم تا هزينه كار را به صندوق بپردازد. آنگاه در حاليكه دوباره در صندلي فرو رفته ام در ذهن خود سر گرم ضرب و تقسيم و محاسبه سهم خودم از مبلغ آن مي شوم .ذهي خيال باطل! يارو سرش را انداخته پايين و از در رفته بيرون به همين راحتي !! اينم از دشت اول صبح ما !

هیچ نظری موجود نیست: