۹/۲۷/۱۳۸۱

اين روزها به مفهوم سادگي زياد فكر مي كنم .و اينكه واقعا ساده بودن چقدر كار مشكلي است. فكر مي كنم قسمت اعظم مشكلات و ناراحتيهاي ما بخاطر پيچيدگيهايي است كه در روحمان وجود دارد .
يك گره اي در خودم حس مي كنم. مانند وقتي كه يك چيزي (كه حالا به هر دليل برايمان عزيز و محترم است ) را از ترس ديگران در هفت تا سوراخ قايم مي كنيم و بعد خودمان هم ديگر يادمان مي رود آن را كجا گذاشته ايم و ناكام مي مانيم ! گاهي در مورد احساسات خاص و مقدسي كه در وجودم از چشم ديگران پنهان كرده ام چنين احساسي بهم دست ميدهد. در اين جامعه ناهنجار و نا بسامان ادم مي ترسه آنچه كه در وجودش از همه پاك تر و صميمي تراست جلو چشم ديگران به نمايش بگذارد. برعكس تلاش مي كنه هر جوري هست يك گوشه كناري چالش كنه ! كه البته براي ساده بودن بايد اين چيز ها را كنار گذاشت براي ساده بودن بايد بتوانيم احساسات خود را به خوبي و روشني بروز دهيم!
فكر مي كنم كمتر پيش آمده كه من بعد از ابراز احساسم به اين فكر نيفتاده باشم مبادا نقطه ضعفي برايم به حساب بياد و طرف از آن سوء استفاده كنه كه البته اين عكس العمل طبيعي است چون اين اتفاقي است كه بار ها و بارها برايم اتفاق افتاده. متاسفانه من هم در زندگيم كمتر حد و مرز شناختم. تعادل ندارم يا بايد خودم را بسپارم يا بمونم بيخ ريش خودم !

هیچ نظری موجود نیست: