۱۱/۳۰/۱۳۸۱

عجب برفيه. شايد هيچ چيز ديگري غير از اين، نمي توانست مرا از اين حال بدي كه دارم ،برهاند. چقدر دلم هوس برف بازي كرده بود. هر چند كه هوس دلم هم برآورده نشد وفقط به نظاره كردن وعكس گرفتن اكتفا كردم .هنوز هم هيجان روزي كه براي اولين بار برف را ديدم،در خاطرم مانده. من تا سن 7 سالگي در يكي از شهرهاي جنوبي زندگي مي كردم و برف را فقط در فيلمها ديده بودم . سعي مي كنم خاطره هاي خوش كودكي را به ياد بياورم ،ولي تقصير من نيست كه حواسم مي رود پيش كارگر جواني كه همين نيمساعت پيش ديدم .درمان دندانهاي دردناكش هزينه زيادي بر مي دارد و چون از خودم جائي ندارم ،دستم باز نيست كه بهش كمك كنم. تنها مي توانم موقتا دردش را تسكين دهم.وباز هم تقصير من نيست اگر بلافاصله حواسم مي رود به اينكه ابرها كمي كنار رفتند و ممكن است منظره غروب دلپذيري را به وجود آورده باشند كه حيف است عكس نگيرم و .......!ا

هیچ نظری موجود نیست: