گاهي واقعا از خودم سر درنميآورم. نميتوانم بفهمم كه اين اندازه تاثيرپذيري من از احساسات و مشكلات ديگران براي چيست؟ بيشتر به اين علت كه شدت اين تاثيرپذيري گاه به حدي ميرسد كه زندگيم را فلج ميكند. چيزي كه مرا به فكر فرو ميبرد، احساس تقصيري است كه هميشه در اينجور مواقع در من بوجود ميآيد. خود من اغلب وقتي با كسي درددل ميكنم در پي راهحلي براي مشكلم نيستم. تنها به دنبال كمي همدردي و همدليم. اما وقتي خود پاي درددل ديگران مينشينم، بلافاصله به دنبال راهحل ميگردم و چون اغلب نيز دستم براي ياري رساندن كوتاه است، احساس تقصيري طاقتفرسا وجودم را فرا ميگيرد. از اين كه احساس ميكنم بايد كاري بكنم و كاري از دستم بر نميآيد، كلافه ميشوم. دوستي از مشكلات خانوادگيش ميگويد و من پريشان و سردرگم ميمانم كه چه بايد كرد. همكارم از افسردگي ميگويد و من احساس ميكنم چيزي در درونم فشرده ميشود.
چيزي اين وسط به نظرم مشكوك ميآيد. اين همه حساسيت من از كجا ميآيد؟ اين همه توجه من به ديگران آيا براي فرار از خودم نيست؟ به ديگران ميپردازم براي آنكه از خودم و مشكلاتم فرار كرده باشم.
از اين كه مهرباني و انساندوستيئي كه با آن براي خود لالائي ميخواندم، جنسش نامرغوب باشد ،دلم ميگيرد. دلم ميخواهد برخطا باشم. ولي بيشتر از آن دلم ميخواهد به حقيقت ناگزير پي ببرم.
به گمانم اين از آن دسته حقايقي است كه به تنهائي ميشود به آن دست يافت. اما اميدم به اين است كه شايد اين سئوالها براي شما هم پيش آمده باشد. يا به عبارتي اين مشكل بعضي از شما هم باشد. در اين صورت شايد بتوانيد در كشف حقيقت مرا ياري كنيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر