۱/۲۸/۱۳۸۵

چه راحت مى‌توانم ليستى بالابلند تهيه ‌کنم از تمام چيزهايي که بيزارم از آنها، از وعده دادن‌ها، از وقت تعيين کردن‌ها (حال براى هرچه مى‌خواهد باشد)، از اين ‌که در موقعيت‌هاي مشکل قرار بگيرم٬ از بلاتکليفى٬ از کم‌پولى٬ از آدم‌هاى بى‌مرام ... وقتي مي‌رسم به چيزهايي که به من لذت مى‌دهد٬ دستم کند مى‌شود، کار به مکث‌هاى چند دقيقه‌اى مى‌رسد ... تعدادشان به گمانم زيادتر است٬ ولى به طرز عجيبى گاه غيرقابل بيان و به طرزى باورنکردنى دوپهلو و مبهم‌اند ... براى پى‌بردن به کنه موضوعى که آن‌چنان سبب نشاط و خوشى‌ام شده٬ نياز به تعمق دارم، زيرا چه‌بسا در بطن قالبى است که به طور مشخص از آن بيزارم! چندان کندوکاوى هم نمى‌کنم، بيشتر ترجيح مى‌دهم خود را به امواج لذتى بسپارم که گاه دير به دير به سراغم مى‌آيد ... بس که موضوعات ناخوشايند فراوان و در دسترس‌اند. صد البته به زعم من.
سعى مي‌کنم زياد بر روى چيزهايي که دوست دارم و دوست ندارم٬ تکيه نکنم، شايد چون به تازگى آينه‌اى ديده‌ام که تصوير زشت خودخواهي‌هاى خود را در آن يافته‌ام ... مهم نيست که من چندان در باب افکارم داد سخن نمى‌دهم، مهم اين است که در درون خود اين ديالوگ‌ها را بارها و بارها گفته‌ام. تنها امتيازى که مى‌توانم براى خود قائل شوم٬ درک اين مطلب است که اين من فوق‌العاده جالب من، ممکن است براى ديگران به همان نسبت جالب و مجذوب‌کننده نباشد! همين نيز برايم مايه دلخوشى است ...
در حال حاضر تصور مى‌کنم اين کنار کشيدن از آدم‌ها را تا بتوانم کنار بگذارم ... نه تنها براى ادب از که آموختى، بل به خاطر خوبى‌هايي که در عمق وجود هر آدمى نهفته و براى از بين نرفتن اين تمايل به خوبى کردن که در انزوا کم‌رنگ و بلا استفاده مانده ...
بگذريم از اين حرف‌ها ... منظره‌اى که از اين پنجره کوچک مورب (در حال حاضر در اتاق زيرشيروانى نشسته‌ام) خودنمايي مى‌کند٬ حواس آدم را از پرداختن به هر موضوع ديگرى منصرف مى‌کند، نسيم خنکى که بر اين شاخه‌هاى سرسبز و پرطراوت مى‌وزد٬ انگار که آدم را با خود مى‌برد. ميل عجيبى پيدا مى‌کنم که خود را به دستان‌اش بسپارم. به دستان نوازشگرش که اکنون به نم‌نم باران نيز آغشته است.
جاى همه شما خالى ...

۱/۲۲/۱۳۸۵

خواب و بیداری

رد دستش رو از زیر لحاف دنبال می کنم...کنترل دستشه... سعی می کنه زاویه درست رو پیدا کنه... باید کاملا روبروی اون دکمه قرمز کوچولو باشه... من دوباره یه ایده ناب پیدا کردم... دنبال کاغذ کاهی و خودکار می گردم... پیدا کردم و دارم می نویسم... سرشاز از لذت و هیجان نوشتن، می خوام زودتر همه اونایی رو که تو ذهنمه، بیارم رو کاغذ... همه چی ردیفه... البته هنوز تو ذهنم دارم تلاش می کنم بنویسم... نمی شه... ظاهرا زیادی تلاش کردم... ناله های نامفهومی کردم که باعث شده منو تکون بده... ای وای... پس هنوز بلند نشدم و کاغذ کاهی رو هم نیاوردم... فی الواقع هیچ حرکتی هم نکرده ام... هنوز دنباله خوابمه... خوابی سبک، که تمام وقایع رو دنبال می کنه... سعی می کنه بیدارم کنه... ولی من با سماجت به خوابم ادامه می دم... بیست ساله که این حس رو نداشتم... این لذت رو... این هیجان رو... دوباره دنبال کاغذ می گردم... مشغول نوشتنم... دیگه یادم نمیاد چی بود... چه فاجعه ای!... دوباره یکی داره تکونم می ده... سعی می کنم دوباره بخوابم... دیگه بی فایده است... تصمیم گرفته بیدارم کنه و این کار رو می کنه... بیدار می شم... تمام جرقه های نبوغ و خلاقیت خاموش شده!...همه چی پرید... حالا باید پا شم... حسش نیست... آخرین تکه های خواب پریده ام رو مزمزه می کنم... کم کم رضایت می دم که بلند شم... قبل از این که تکون بخورم، می پرسم: کاغذ کاهی داریم؟... می گه آره و زود می ره که بیاره...!

۱/۱۸/۱۳۸۵

چه روزهاى عجيبى! ديروز تا اوج اندوه و نااميدى رفتم. شب را به سختى به صبح رساندم و امروز با بارش پر از لطافت باران گويى از نو زاده‌شدم. افسون‌زده به تماشاى آن نشستم. به تماشاى طراوت و سبزى شفاف برگ‌هاى تازه. آيا درختان خاطرات همه آن برگ‌هاى پير و پژمرده ساليان گذشته را در خود نگه‌مى‌دارند؟ با نگاهى به استوارى و جلوه‌فروشى‌هاى پرشکوه‌شان٬ بعيد به نظر مى‌رسد. اى کاش ما هم مى‌توانستيم هم‌چون درختان خاطرات رفته و به عدم پيوسته را به فراموشى بسپاريم. مثل آنان هر سال از نو تازه شويم. با هيئتى جديد و با همان شادابى و طراوت هر آغاز.
با زخم‌هاى چندين ساله که با اندک اشارتى گويى هنوز تازه‌اند و خون‌چکان٬ چه بايد کرد؟ چنين مى‌نمايد که به فراموشى اميدى نيست.
پس چه بهتر که دم را غنيمت شمرم. در همين لحظه که سرشار از نظاره اين طبيعت سرسبز و پرطراوتم٬ تا بشود٬ درنگ کنم.
ببار اى نم‌نم باران...

۱/۱۵/۱۳۸۵

به تجربه فهمیده‌ام که هرگاه دید وسیع‌تری داشته‌ام و محدوده افکارم را فراگیرتر از دنیای کوچک خودم بسط داده‌ام، اوقات بس بهتری داشته‌ام. خدا می‌داند از همان ابتدای سال چقدر اتفاقات ناخوشایند کوچک و بزرگ برايم اتفاق افتاد، ولی هر بار با متفاوت تعبیر کردن آن از تسلیم شدن در برابر ناخوشایندی‌اش، سر باز زده‌ام.
نمی‌دانم از خوشحالی تمام شدن تعطیلات بود یا واقعا آن معجزه‌ای که در انتظارش بودم، رخ داده است. به‌هرحال با علاقه بیشتری کار می‌کنم. یک تصمیم مهم هم گرفتم که از ابتدا کاری که بوی دردسر می‌دهد، قبول نکنم. مریض‌های مسئله‌دار را سریعاً تشخیص داده و با پاس دادن به یک احمق دیگر از دستشان راحت شوم! آدم پستی هستم؟ شاید!
چاره‌ای ندارم. قریب به هشتاد درصد مریض‌های جوانی که مراجعه می‌کنند، معتاد هستند. اوايل تصور می‌کردم ایراد از تزریق‌های من است که تا این حد به بی‌حسی مقاوم‌اند. ولی به‌تدریج فهمیدم جریان چیست. واقعاً جای تاسف است. ولی چون هیچ کاری از من بر‌نمی‌آید، تنها راه برایم از سرباز کردن آنها است. بی‌هیچ تأسفی ... خب ... البته بی‌تأسف که نه ... ترجیح می‌دهم زیاد به آن فکر نکنم ... همین.
باید یک دستی هم به سر و گوش لینک‌های این بغل بکشم. یک عده‌ای به کل وبلاگ نویسی را کنار گذاشته‌اند، یک عده مثل من با پدیدار شدن ستاره هالی می‌نویسند و بعضی هم خدا به کیبوردشان قدرت بدهد که می‌ترکانند، عجیب!!!! و گذشته از شوخی چه خوب هم می‌نویسند. گاه آن‌قدر نزدیک به حرف دل آدم، که فکر می‌کنی دیگر پس از آن هر چه بنویسی، تکرار است.