۱/۰۹/۱۳۸۶

سفر

چه لذتی داشت این سفر به سرزمین کودکی‌ها. زنده‌کردن خاطره‌های دور و قدیمی، بر‌آورده‌شدن آرزوهایی بس کوچک، اما دور از دسترس. جگر‌خوردن زیر پل خرمشهر، قدم‌زدن در کنارکارون، بوی گس پالایشگاه را با تمام وجود نفس کشیدن، گم‌شدن در هیاهوی پرشور خیابان امیری و با چشمانی نمناک گشتن به دنبال هر آنچه که نشانی دارد از آن روزهای دور. از آن بچگی‌های بی‌دغدغه و پر نشاط، از آن روزهایی که زندگی گویی جشن بزرگی بود و ما میهمانان افتخاری آن. گمان نکنم در این گفته‌ام اغراقی باشد اگر بگویم مردمی چنین خون‌گرم و مهربان را در کمتر جایی از ایران می‌توان یافت. با این همه خرابی‌های به‌جامانده از جنگ، این‌همه نابسامانی و ویرانی، مگر چه چیز دیگر جز این می‌تواند این چنین جاذبه‌ای داشته ‌باشد؟ تنها اقامتی کوتاه در اقلیم جنوب کافی است تا تمام عمر جاذبه آن در وجود آدم بماند و خاطره خوشِ همنشینی با آنان را هرگز از یاد نبرد.
پیش از این ترجیح می‌دادم وضعیت کنونی شهر را نبینم تا آن‌چه از گذشته در ذهنم است دست‌نخورده باقی بماند. اما دیگر چنین گمانی ندارم. آن‌چه اصل بود، به‌جا مانده و آن همانی است که پیشتر گفتم ...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

در كنار اين صفاي جمعي ، چيزي كه بسيار مرا مي آزارد بي هويتي و بي هدفي نسل جديد است كه متاسفانه رشد فزاينده اي دارد.

ناشناس گفت...

سلام.سال نو مبارک...
خوشحالم که بهت خوش گذشته... باز این قالبت قاط زده؟؟؟
من به زور نوشته هاتو می خونم!