بیدار میشوم... با تپشهای قلبی که انگاردیگر در قفس تنگش جای نمیگیرد...مضطربم...نمیتوانم پیدایت کنم...با شتاب بررسی میکنم که امروز چه روزی است و چه نسبتی دارد با آن موعد منحوس... خودش است... دیگر تاب ندارم... کجایی تو؟
خدایا دیگر ضعیفتر از آنم که تاب بیاورم این نگرانیهای کشنده را...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر