این چندمینبار بود که میآمد، اشکباران و مویهکنان. خیلی تلاش کرد که چون همیشه مرا به رقتآورد. به همدردی وادارد و چون همیشه اندک انرژی باقیمانده پایان روزم را بمکد. خوب تهو توی قلبم را گشتم. دریغ از سر سوزنی دلسوزی و حس همدردی. جز آنکه جعبه دستمال کاغذی را پیش رویش بگذارم و توصیه جدی کنم که پیش مشاور برود، هیچکار دیگری نکردم. تنها صبورانه منتظر ماندم تا برود. وسط آه و نالههایش حواسش بود که تا صدایی بیاید، بپرد از چشمی در نگاه کند که خدای نکرده بی اطلاع ایشان عبور و مروری صورت نگیرد! از بیتفاوتیم ماتش بردهبود. کنجکاوانه وراندازم میکرد، آنقدر که اشکنیمبندش بند آمد! گفت یک کتابی بده، بخوانم حالم بهتر شود. " وجدان زنو" را دادم، بلکه مفید افتد! کتاب را برداشت، دماغش را گرفت و با لب و لوچه آویزان تشریفش را برد.
تنها عامل موفقیتم یادآوری مدام بدجنسیها و فضولیها و صفحههایی بود که پشتسر همهمان میگذاشت. یاد میگیرم که دل سخت کنم.
دل سخت میکنیم!
۲ نظر:
دل سنگ می شویم....
دل سخت میشویم....
دل تنگ می شویم...
سلام و ممنون که به قتوبلاگ من سر زدین
ارسال یک نظر