۴/۰۴/۱۳۸۸

وقتی دستت، چوبت، چماقت را بالا می بری نگاهم کن.
من آن کودک هفت ساله هستم که رنگ صورتی جورابهايم را ممنوع کردی و مقنعه مشکی سرم کردی تا آن قدر صورتم کوچک شود که خودم را در آينه نشناسم.
من آن دختر نه ساله هستم که پيش از آنکه بدانم خدايي هست يا بخواهم باشد مکلف به پرستيدنش کردی.
من آن دختر دوازده ساله هستم که يادم دادی همه مردها جز پدر و برادرم نامحرم هستند. نامحرم يعنی گرگ. يعنی خطر دريده شدن. وقتی با پسر خاله ام بازی می کرديم به چشمان روشن قهوه ايش نگاه می کردم و فکر می کردم حتما” اشتباهی پيش آمده است.
من آن نوجوان چهارده ساله هستم که انشاهايم را دوست نداشتی و معلم ادبياتم را توبيخ می کردی که چرا اجازه می دهد طنز بنويسم و همه چيز را به بازی بگيرم.
من آن دختر شانزده ساله هستم که برايم کارت نماز صادر کردی و روزانه مهر می کردی که حساب کتاب خداوند عليم را آسان تر کرده باشی.
من آن دختر هجده ساله هستم که فروغ فرخزاد را می پرستيدم بدون آنکه تو اجازه داده باشی.
من آن جوان نوزده ساله هستم که پشت کنکور ماندم و زندگی بيرون قفس را تاب نياوردم.
من آن جوان بيست ساله هستم که در قفس را باز کردم، وارد شدم، در قفس را بستم، قفل کردم و کليدش را به تو دادم.
خود کرده را تدبير نيست.
من آن جوان بيست و پنج ساله هستم که فهميدم در ازای يادگرفتن الفبای فارسی الفبای زندگی کردن را فراموش کرده ام، سرگشته ی باز آموختن شدم.
من آن زن بيست و هفت ساله ام، در کمد لباسهايم هيچ لباسی که تو بپسندی پيدا نمی شود در کمد ذهنم هم همين طور . تمام خيابان ها مال توست سعی می کنم کمتر و کمتر روی مالميک پا بگذارم، قفس بزرگتر شده است.
من شازده کوچولوی بيست و نه ساله ام که فهميده ام اشتباه روی اين سياره پايين آمده ام. خيلی پيشتر ها بايد می فهميدم همان موقع که جورابهای صورتيم را دوست نداشتيد، همان موقع که صدای خنديدن هايم را دوست نداشتيد همان موقع که …
دستت را که پايين بياوری من به اخترکم بر می گردم و هرگز دلم برای شما تنگ نمی شود . آنجا کنار آتشفشانها و گل سرخم می نشينم و سعی می کنم شما را از ياد ببرم تنها گاهی روزها برای دلتنگيهای دختران و پسران شوربخت سياره تان بيست و سه بار غروب آفتاب را تماشا خواهم کرد.
24 خرداد ماه 88 / سميه سمسار

۳ نظر:

مازیار گفت...

قشنگه.

تبسم گفت...

لحظات زندگي برخي نسل ها چقدر شبيه يكديگرند. با نوشته ات اشك ريختم.

مارال گفت...

.... نمی دونم چرا یاد این شعر از شاملو افتادم که :
...
ابلها مردا
عدوی تو نیستم من
انکار توام!
..
کاش می فهمیدند...