علف زار
کندوکاوهای ذهنی من
۹/۰۵/۱۳۹۸
۶/۲۴/۱۳۹۲
کابوس
در میانه یک جنگ در خاکریزی پناه گرفته بودم. من بودم و خواهری که ظاهرا دوقلوی من بود و من هم برادرش! نمیدانم به چه وسیله و با چه گازی مسموم شده بودیم بهمراه دو کودک خردسال، یک دوقلوی دیگر! میدانستم که باید به هر نحو که شده اندامهایم را تکان بدهم تا دچار فلجی حاصل از گاز مسموم نشوم. من و خواهرم با تلاش فراوان خود را کشان کشان به معرکه جنگ کشاندیم و به دیگران اطلاع دادیم که که دو کودک در وضعیت نیمه فلج در خاکریز جا مانده اند. یک نفر با دوربین عکاسی به سمت خاکریز شتافت. تمام حواسم پی دو کودک بی گناه بود که نمیدانم چطور در آن معرکه گیر افتاده بودند و منتظر بودم که جوانک عکاس به همراه آنها برگردد. انتظار طولانی شد و من در حالی که به زور خود را به خاکریز رسانده بودم عکاس را دیدم که به جای کمک به کودکان بی گناه از لحظه لحظه جدال آنها با مرگ در حال عکس گرفتن است. خشم و غمی که گریبانم را گرفته بود وصف ناپذیر است. پیش چشمم دو کودک بی گناه تلف شدند و عکاس هم بی درنگ غیبش زد. رنجی خارج از توانم گریبانم را گرفته بود. از اینکه آدم نا اهلی را به سراغ آنها فرستاده بودم نمیتوانستم خودم را ببخشم. در کشاکش این رنج جانکاه از خواب پریدم.
۴/۱۰/۱۳۸۸
نسل جوانی که اغلب تصویری از خودخواهی و بیتفاوتی از خود ارائه میداد، به ناگاه چنان بلوغ سیاسی از خود نشان داد که قابل تصور نبود.
بسیار خوشحالم که بودم تا این روزها را به چشم ببینم، بودم تا یک بار دیگر به ملیتم افتخار کنم و امید ببندم که آیندهای روشن در روزهایی که شاید دیگر نباشم، در انتظار این مردم رنجدیده و تحقیر شده است.
این روزها بیش از پیش اشعار شاعر محبوبم را زیر لب زمزمه میکنم. مونس خوبی است و قوت قلبم میدهد.
مردمی که خموش درگذرند را مینگرم و میاندیشم:
بین شما کدام
بگوئید!
بین شما کدام
صیقل می دهید
سلاح آبائی را
برای
روز انتقام؟!
۴/۰۴/۱۳۸۸
من آن کودک هفت ساله هستم که رنگ صورتی جورابهايم را ممنوع کردی و مقنعه مشکی سرم کردی تا آن قدر صورتم کوچک شود که خودم را در آينه نشناسم.
من آن دختر نه ساله هستم که پيش از آنکه بدانم خدايي هست يا بخواهم باشد مکلف به پرستيدنش کردی.
من آن دختر دوازده ساله هستم که يادم دادی همه مردها جز پدر و برادرم نامحرم هستند. نامحرم يعنی گرگ. يعنی خطر دريده شدن. وقتی با پسر خاله ام بازی می کرديم به چشمان روشن قهوه ايش نگاه می کردم و فکر می کردم حتما” اشتباهی پيش آمده است.
من آن نوجوان چهارده ساله هستم که انشاهايم را دوست نداشتی و معلم ادبياتم را توبيخ می کردی که چرا اجازه می دهد طنز بنويسم و همه چيز را به بازی بگيرم.
من آن دختر شانزده ساله هستم که برايم کارت نماز صادر کردی و روزانه مهر می کردی که حساب کتاب خداوند عليم را آسان تر کرده باشی.
من آن دختر هجده ساله هستم که فروغ فرخزاد را می پرستيدم بدون آنکه تو اجازه داده باشی.
من آن جوان نوزده ساله هستم که پشت کنکور ماندم و زندگی بيرون قفس را تاب نياوردم.
من آن جوان بيست ساله هستم که در قفس را باز کردم، وارد شدم، در قفس را بستم، قفل کردم و کليدش را به تو دادم.
خود کرده را تدبير نيست.
من آن جوان بيست و پنج ساله هستم که فهميدم در ازای يادگرفتن الفبای فارسی الفبای زندگی کردن را فراموش کرده ام، سرگشته ی باز آموختن شدم.
من آن زن بيست و هفت ساله ام، در کمد لباسهايم هيچ لباسی که تو بپسندی پيدا نمی شود در کمد ذهنم هم همين طور . تمام خيابان ها مال توست سعی می کنم کمتر و کمتر روی مالميک پا بگذارم، قفس بزرگتر شده است.
من شازده کوچولوی بيست و نه ساله ام که فهميده ام اشتباه روی اين سياره پايين آمده ام. خيلی پيشتر ها بايد می فهميدم همان موقع که جورابهای صورتيم را دوست نداشتيد، همان موقع که صدای خنديدن هايم را دوست نداشتيد همان موقع که …
دستت را که پايين بياوری من به اخترکم بر می گردم و هرگز دلم برای شما تنگ نمی شود . آنجا کنار آتشفشانها و گل سرخم می نشينم و سعی می کنم شما را از ياد ببرم تنها گاهی روزها برای دلتنگيهای دختران و پسران شوربخت سياره تان بيست و سه بار غروب آفتاب را تماشا خواهم کرد.
24 خرداد ماه 88 / سميه سمسار
۴/۰۲/۱۳۸۸
گفتند:دشمنید!دشمنید!خلقان را دشمنید!
چه ساده چه به سادگی گفتند و ایشان را چه ساده چه به سادگی کشتند!
و بر گرده ی ایشان مردانی با تیغ ها بر آهیخته.
و ایشان را تا در خود باز نگریستند جز باد هیچ به کف اندر نبود
جز باد و به جز خون خویشتن
چرا که نمی خواستند،نمی خواستند که بمیرند.
ا.بامداد
۹/۱۰/۱۳۸۷
بیاعتمادی
با این همه به نظرم میرسد كه شاید بهترین زمان است برای اینكه كمی از پیله خود به در آیم و سركی به بیرون بكشم. شاید هم چون آب از سر گذشته است و روزگار بدتر از این كمی دور از ذهن به نظر میرسد. شاید هم ناامیدانه میخواهم به خودم ثابت كنم كه پُر دور رفتهام و دید بدبینانهام توهمی بیش نیست. چقدر دلم میخواهد كه این طور باشد. زندگی واقعی یك جایی آن دورترها سوسو میزند و من راه رسیدن به آن را نمیدانم ولی شوری هست در وجودم، كه نمیگذارد ناامیدی به كل جا خوش كند.
۹/۰۵/۱۳۸۷
شعری از پابلو نرودا
اگر سفر نكني،
اگر چيزي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني
به آرامي آغاز به مردن ميكني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند
به آرامي آغاز به مردن ميكني
اگر برده عادات خود شوي،
اگر هميشه از يك راه تكراري بروي ...
اگر روزمرگي را تغيير ندهي
اگر رنگهاي متفاوت به تن نكني،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني
به آرامي آغاز به مردن مي كني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وا ميدارند
و ضربان قلبت را تندترمي كنند،
دوري كني...
به آرامي آغاز به مردن مي كني
اگر هنگاميكه با شغلت، يا عشقت شاد نيستي،
آنرا عوض نكني
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي
كه حداقل يكبار در تمام زندگيت
وراي مصلحت انديشي بروي .
امروز زندگي را آغاز كن!
امروز كاري بكن!
امروز مخاطره كن !
نگذار كه به آرامي بميري...
شادي را فراموش نكن.»
۷/۱۹/۱۳۸۷
۵/۲۴/۱۳۸۷
تغییر
با همین وضع میتوان تا ابد ادامه داد و شاید هم اتفاقهای خوبی در راه باشد ولی این كه خودت به استقبال تغییری بروی، آنرا خواستار باشی و برایش مقدمهچینی كنی، چیز دیگریاست. حس زندهبودن به آدم میدهد. مشكل است با وجود تمام محدودیتها و نقایصی كه در جامعه ما وجود دارد، برآورد كنی كه چه در چنته داری و تا كجا میتوانی پیش بروی ولی حتما به امتحانش میارزد. لازم است آدم ترسهایش را كنار بگذارد. ترس از مسئولیت، از دلبستگی و از سرخورده شدن و هزار چیز دیگر.
مدتی است به این مسئله فكر میكنم كه اگر علیرغم خواست و تلاشمان، به هزار دلیل رفتن از این جا میسر نشد، میخواهم با زندگیام چكار كنم. با یك نگاه مختصر به دور و اطراف به سادگی میتوان دریافت اینجا جایی نیست كه بشود تنها بر یك برنامه متمركز شد و نتیجه گرفت. باید حسابی جانسخت باشی و راههای مختلف را امتحان كنی.
خود من هنوز نمیدانم غیر از این درسی كه خواندهام و از آن نان میخورم، چه كار دیگری از من برمیآید. آیا استعداد معطل ماندهای دارم و اگر چیز خاصی در وجودم نیست، چگونه میتوانم با تلاش بیشتر زندگی بهتر و شادتری داشتهباشم. این افكار این روزها خیلی مشغولم كردهاست. امیدوارم به نتیجهای برسم.
۵/۱۸/۱۳۸۷
درددل
خیلی میل دارم كه به نوعی برای اطرافیانم شادیآور باشم... بتوانم مشكلاتشان را سبكتر كنم... دلم میخواهد با هم كاری كنیم كه این زندگی كه مدام سختتر میگیرد، نرمتر بگذرد. با تمام میلی كه به تنهایی دارم، میدانم كه از این راه به خشنودی نخواهمرسید. منظورم همان میزان سعادتی است كه با توجه به خلق و خویم دست یافتنی به نظر میرسد. لحظات نابی را در تنهایی مطلق تجربه كردهام اما تا آنجایی كه به یاد دارم شادترین لحظاتم، لحظاتی بوده كه در آن شریكی داشتهام. حتی لذت فهم و دانستن نیز به تنهایی لبریزم نمیكند و اغلب دلم میخواهد با كسی در مورد آن حرف بزنم و چه حیف كه بیشتر مواقع ساكت میمانم، چون در این زندگی پرشتاب، كمتر كسی حوصله بحث درباره این مسائل را دارد. گاهی از اینكه فهم بعضی چیزها برایم مشكل و گاه ناممكن است، غمگین و افسرده میشوم. به نظرم توقعم از خودم زیاد است. شاید نیاز داشتهباشم به جای اینهمه كار فكری كه از خود میكشم، كمی فعالیت جسمی داشتهباشم.
*نویسنده كتاب " در ستایش شرم"
۴/۱۸/۱۳۸۷
۳/۲۸/۱۳۸۷
دردهایمان را برای خودمان نگهداریم!
برای من كه خیلی جالب بود از این نظر كه غالب اوقات بعد از صحبتكردن در مورد ناراحتیهایم با دیگران، به طور موقت تسكین پیدا میكنم ولی در اندك مدتی بعد سنگینی آن بیشتر آزارم میدهد. به نوعی انگار دامنه حضور و تسلطش را در زندگیام وسیعتر كردهام. حتی اگر موفق شوم بر آن غلبه كنم، جایی در همین نزدیكیها و در ذهن آدمی دیگر حضور دارد و همین ذهنم را بیش از قبل مشغول میكند. البته همیشه اینگونه نیست ولی در بیشتر اوقات چرا.
تحقیق بالا به طور خاص بر روی افرادی كه در حادثه 11 سپتامبر حضور داشتهاند و جان بهدر بردهاند، صورت گرفتهاست.
۳/۲۲/۱۳۸۷
قدر آرامش زندگی كوچكم را خوب میدانم. آرامشی كه به من امكان میدهد با فراغ بال به آنچه میخواهم فكر كنم و برای به دست آوردنش برنامهریزی كنم.
چه مدت لازم بوده تا کلمه ی عفو بر زبان جاری شود، تا حرکتی اعتماد انگیز انجام گیرد؟!
بیا تا جبران محبت های ناکرده کنیم, بیا آغاز کنیم
فرصتی گران را به دشمنخویی از دست داده ایم
و کسی نمیداند چقدر فرصت باقیست!
دستم را بگیر...
مارگوت بیكل
۳/۱۷/۱۳۸۷
یک اتفاق ناگوار
دلسوزی عمیقی نسبت به او دارم كه نمیتوانم مهارش كنم. همان یادآوری مهربانی و سخاوت بیحدش دلم را به درد میآورد. از اینكه در این طور مواقع آدمها چطور با شرح و بسط آنچه این آدم كرده یا نكرده، حس طهارت و بیگناهی میكنند، حس بدی دارم. انگار چشمهای شدهاست كه وجود آلودهشان را در آن شستشو میدهند. در حالی كه سرشان را با تاسف تكان میدهند، به شدت مشتاق شنیدن ناگفتهها هستند. بی اختیار یاد ماجرای آن فیلم كذایی در مورد آن هنرپیشه افتادم كه دست به دست میچرخید و مردم در عین اینكه به شدت محكومش میكردند، برای دیدنش سر و دست میشكستند.
۳/۰۴/۱۳۸۷
آزادی خرمشهر
كارنامه كنكور را گرفتهام. با هیجان و غرور راه منزل را گویی پرواز میكنم. ذهنم پر از افكار لذتبخش و بلندپروازانهاست. درست و حسابی به خودم افتخار میكنم. لحظه دادن این خبر مسرتبخش را بارها و بارها در ذهنم مرور میكنم. وارد خانه میشوم و موفقیتم را با شوق اعلام میكنم. هرگز جواب مادرم و لحن خونسردش را فراموش نمی کنم که با رضایتی که رو به خودش داشت، گفت به خاطر دعاهایی بوده که کرده و گلهكرد از اینكه آخر كی میخواهیم ایمان بیاوریم؟!
۲/۲۰/۱۳۸۷
گردگیری
حین بررسی احساس منفعل بودنم, به این نتیجه رسیدم که انتخاب های خوبی هم در زندگی داشته ام. هرچند اغلب تسلیم جریان رایج بودم ولی در مقاطعی هم ایستادگی ام, جریان زندگی ام را به کلی عوض کرده است. خب, حالا اگر نه به کلی, دست کم می شود گفت خیلی تاثیرگذار بوده است. انفعالم اغلب نیز برای پرهیز از دردسر و احتمال خشونت بوده است. خیلی مسخره است, آن هم در این دنیای پر از خشونت امروزی. این, یعنی پرهیز از زندگی کردن. خیلی خوب می شد اگر این ترس از رنجاندن دیگران هم به کناری می رفت که به شدت با نیاز به محبوبیت درگیر است. عجب تناقضی! چطور خواهان محبوبیت در بین آدم هایی هستم که تا این حد با افکار و رفتارشان مخالفم! چرا باید این قدر مهم باشد؟
جالب است که همین که به این مسئله فکر می کنم, اهمیت نظر دیگران کم کم رنگ می بازد. ای کاش می توانستم بگویم از ریشه یابی این مسئله به چه جاهای جالبی رسیدم. ولی نوشتنش جز ارضای حس کنجکاوی دیگران سودی ندارد. در این امر اطمینان دارم. چون خود نیز بارها از این دست مطالب را در کتاب ها خوانده بودم ولی هرگز جز وقتی که با یک نیاز درونی شدید برای دانستنشان روبرو شدم, به کندوکاو در آن نپرداختم. به نظرم کاملا شخصی است و هر کس راه خود را باید برود. هیچ فرمولی ندارد. تنها گفتن همین مطلب که اگر به واقع خود و اندیشه ات را باز و رها کنی و از خودفریبی دست برداری, نقبی خواهی زد به درون شگفت انگیزی که خاص خود تو است و جواب بسیاری از سئوال هایت که آشفته وار در پی آن بودی نیز همان جا است, می تواند برای آن که خواهان دانستن است, شروعی باشد.
۲/۱۴/۱۳۸۷
شوخی شاعرانه!
هاینه
۲/۰۵/۱۳۸۷
هیچ راهی جز دنبال کردن راهی که پیش رویم است, ندارم. فهمیدن, انسان را از مرزی می گذراند که راه برگشتی ندارد. نمی توان تظاهر به ندیدن و ندانستن کرد. تنها با تسلیم شدن به آن است که می توانم از فشار خردکننده اش رهایی یابم. فکرم پریشان است و انسجام ندارد. می نویسم که به یاد داشته باشم روزی را که تصمیم گرفتم دست از مقاومت بردارم و به خوشی ها و بی خبری های زودگذر دل نبندم.
۱/۲۵/۱۳۸۷
خواب
دلتنگی عجیبی دارم. برای موجودی که هم وجود دارد و هم ندارد. در خواب, زمانی که به گمانم بیدار شده بودم, می گریستم و می گفتم که من با گذشت زمان مشکل دارم. تحملش را ندارم. کاری کنید که خوابم ببرد...
هنوز گیج این رویای عجیب, دلگیر و در عین حال هشداردهنده ام.
آدم هایی که دوستشان داریم هم مثل همه آدم های دیگر مدام تغییر می کنند... رشد می کنند و در جهتی به راه می افتند و دنبال کردنشان در این مسیر همواره آسان نیست. گاه در سنی قرار می گیرند که نیاز دارند آنان را به عنوان انسانی جدید و با هویتی جدید بپذیریم ولی ذهن ما هنوز درگیر تصویر کودکی بس شیرین و معصوم است که هیچ ربطی به این عوالم جدیدش ندارد.
دوباره با تو آشنا می شوم... ولی مرا ببخش اگر حساب آن کودکی را که می پرستیدمش از آن چه که اکنون هستی, جداکرده ام. حس می کنم باز, در جایی نه چندان دور همدیگر را باز خواهیم یافت... من, تو و آن کودک...
۱/۱۵/۱۳۸۷
حقایق کوچکی که گاه ایمان دارم به روشنی دریافته ام, با بیانی دیگر و در موقعیتی خاص به نحو غافل گیرکننده ای, ناب و جدید به نظر می رسند. شاید نیاز به یک بازنگری دقیق و کامل داشته باشم بر تمام آموخته ها و دانسته های ناچیزم. بسیاری شان نیاز است که این راه گاه صعب العبور بین ذهن و دل را بپیمایند تا بتوانند واکنشی درست را موجب شوند. غیر از این, تنها بر سردرگمی و شک و تردیدم می افزایند.
۱۲/۲۸/۱۳۸۶
خیال داشتم از احوالات و علایق درونی ام صرف نظر کنم و مدتی نیز به شرح آن چه که در دنیای ملموس بیرون رخ می دهد, بپردازم ولی می بینم که ترک عادت کمکی سخت است!
ازاهم احوالات بیرونی این که چند باری دست به اقدام شنیع خرید عید زده ام که بار اول با بسته ای عود اسطوخودوس ( می گویند برای اعصاب خوب است), بار دوم با یک عدد گوشت کوب فلزی فرداعلا و سرانجام بار سوم با یک جفت کفش کتانی دوست داشتنی به خانه برگشته ام. به یاد بچگی کفش ها را کنار تختم گذاشته ام و منتظرم توپ را درکنند تا من هم کفش های نو به پا کنم!
سر و صداهای بیرون کم از میدان جنگ ندارد و من مثل هر سال تنها با یادآوری چهارشنبه سوری های ایام بچگی, زردی ام را با سرخی ها مبادله می کنم. جرات بیرون رفتن ندارم و سال به سال جان عزیزتر هم می شوم. هیچ دلم نمی خواهد با یک حادثه احمقانه از این دنیا خداحافظی کنم. آن هم بعد از این همه تفکرات در دنیای معقولات!
فردا عازم سفر هستم و این بهترین چیزی است که در حال حاضر می توانم به آن فکر کنم. برای همگی سال خوشی را آرزو می کنم. البته اگر همین حالی هم که داریم, گرفته نشود, باز جای شکرش باقی است.
تا سال بعد...
۱۲/۲۰/۱۳۸۶
هرچند دل خوش کنک به نظر می رسد, اما معتقدم که درک خوشی های عمیق در اکثر مواقع در اوج محدودیت ها و سختی ها ممکن است. با این حساب خوشا به حال ما که چه ملت خوشبختی هستیم!
درهرحال یک بار دیگر سال جدید در راه است و تنها می توان امیدوار بود که ملت ما همواره برای هر اتفاقی اعم از خوب و بد آمادگی دارد و کاملا متوجه است که در این گوشه دنیا نقشه کشیدن برای آینده و اتخاذ تصمیم های دوراندیشانه بیشتر به مزاحی برای گذران اوقات می ماند. همین که تا پایان روز بتوان تا حدودی طبق برنامه پیش رفت, کلی جای خوشحالی دارد. بعضی وقت ها این اتفاق می افتد, مثل دیروز و به گمانم امروز!
با شعار هر چه پیش آید, خوش آید به استقبال سال جدید می روم.
۱۲/۱۴/۱۳۸۶
دیروز در حالی که داشتم بیمارم را به آرامش دعوت می کردم و فیلسوفانه از فواید آرامش و خونسردی داد سخن می دادم, متوجه شدم با نگاهی خیره, مات این پرشها شده است! خودم را نباختم و چند دقیقه بعد شروع کردم با لحن تعجب آمیزی از این عارضه که به علت کم خوابی ایجاد شده و تابحال سابقه نداشته است, با همکارم صحبت کردن!
حواسم بوده است که قسمت های نامشخصی از روز را بی هیچ دلیلی به لم دادن و فکر و خیال پروری اختصاص بدهم. در این جور مواقع گاه با نقشه ها و اطلاعاتی که از شهر یزد جمع کرده ام, سرگرم می شوم (آخر خیال داریم تعطیلات عید را آنجا بگذرانیم) و گاه با آخرین مطلب تفکر برانگیزی که خوانده ام. مثل همین مصاحبه با محسن ثلاثی که کتاب " انقلاب فرانسه" را ترجمه کرده است. نکته جالبی است. البته که برابری با آزادی یک جا جمع نمی شود. آزادی یکسره همراه با نابرابری است و همه جذابیتش در همان است. و نکته هشداردهنده اینکه آن که وعده برابری می دهد ره به دیکتاتوری می برد و این ناگزیر است.
مثل همیشه از تیزهوشی و مهارت این "شهروند امروز"ی ها در انتخاب مطلب لذت می برم. صدالبته غرغرم را هم می کنم که اغلب بعدی رسیده و من هنوز از شماره قبلی جا مانده ام. تمرین می کنم که دیگر حرص نخورم و با پذیرش این مطلب که "همینه که هست" و تا بشود با ته مایه ای از طنز مطالب را دنبال می کنم. چون نتوانستم خواندن و شنیدن را ترک کنم, این تنها راه باقیمانده بود.
۱۲/۱۲/۱۳۸۶
کمی به زندگیم نظم داده ام و به تبع آن ذهنم هم آرامتر و مرتب تر شده است. چرخ دنده های ذهنم را روغن کاری می کنم تا فاجعه نزدیک نشده است! چند تا تحول کوچولو لازم بود که در حال انجام است. با همون اولین قدم ها چند تا اتفاق خوب برام افتاد که مثل نشانه ای بود بر درستی راهم. اصلا هم برایم مهم نیست که تا کی ادامه پیدا می کند. از این که همیشه به پیشواز نگرانی ها و ناامیدی ها بروم, خسته شدم. خدا را چه دیدید؟ شاید همین طور ادامه پیدا کرد.
خیلی وقت است که عادت نوشتن را از دست داده ام. طول می کشد تا یخ دست و ذهنم آب شود ولی خیال دارم دوباره به عادت قدیم خوب و بد زندگیم را با این یار قدیمی و با شما دوستان خوبم قسمت کنم. نگران حرف این و آن بودن مرضی است که این دو سه ساله اخیر به جانم افتاده و باید برای آن راهی بیابم. دچار تکلفم می کند و راه براه انگشتم را به طرف back space می برد!
فعلا این چند خط مقدمه ای باشد برای شروع جدید تا من هم بروم سر و سامانی به امور خانه داریم بدهم!
۱۲/۰۴/۱۳۸۶
راستی زندگی بازنشستگی ندارد؟ یا مثلا یک جور مرخصی بدون حقوق؟ بلکه نفسی تازه کنم.
۷/۱۶/۱۳۸۶
ملال
۶/۰۵/۱۳۸۶
اندر احوالات IELTS
۵/۲۴/۱۳۸۶
دلتنگی
۵/۱۸/۱۳۸۶
۵/۰۸/۱۳۸۶
۴/۱۳/۱۳۸۶
خاطره
۳/۲۹/۱۳۸۶
نامه
۳/۱۴/۱۳۸۶
وسوسه نوشتن
۳/۱۰/۱۳۸۶
۳/۰۶/۱۳۸۶
بیخبری
۲/۲۴/۱۳۸۶
۲/۲۰/۱۳۸۶
قار قار
۲/۱۴/۱۳۸۶
عاشقانه
۲/۰۹/۱۳۸۶
مرثیهای برای یک فامیل
ما کوچکترها با هم خیلی خوش بودیم و شماها نیز... به گمانم خوب با هم کنار میآمدید. شاد بودید و مهربان. حداقل از دید کودکانه ما همهچیز جفت و جور و میزان بود. سمبل دور هم جمعشدن و خوش بودنتان به گمانم همان عکس دستهجمعی جزیره مینو است. آن موقع حتما با هم خوب بودهاید، نبودهاید؟ توی عکس که اینطور به نظر میرسد. همه کنار هم ایستادهاید، تنگ هم و چشمهایتان شاد و مخملی است.
۲/۰۱/۱۳۸۶
۱/۲۹/۱۳۸۶
نقاب
۱/۲۶/۱۳۸۶
بختک
۱/۲۲/۱۳۸۶
۱/۱۷/۱۳۸۶
زبان نگاه
۱/۱۵/۱۳۸۶
۱/۰۹/۱۳۸۶
سفر
۱۲/۲۴/۱۳۸۵
۱۲/۱۹/۱۳۸۵
۱۲/۱۳/۱۳۸۵
بحران
۱۰/۰۶/۱۳۸۵
اعتراف
والسلام
۷/۰۳/۱۳۸۵
۲/۱۴/۱۳۸۵
۱/۲۸/۱۳۸۵
بگذريم از اين حرفها ... منظرهاى که از اين پنجره کوچک مورب (در حال حاضر در اتاق زيرشيروانى نشستهام) خودنمايي مىکند٬ حواس آدم را از پرداختن به هر موضوع ديگرى منصرف مىکند، نسيم خنکى که بر اين شاخههاى سرسبز و پرطراوت مىوزد٬ انگار که آدم را با خود مىبرد. ميل عجيبى پيدا مىکنم که خود را به دستاناش بسپارم. به دستان نوازشگرش که اکنون به نمنم باران نيز آغشته است.
۱/۲۲/۱۳۸۵
خواب و بیداری
۱/۱۸/۱۳۸۵
با زخمهاى چندين ساله که با اندک اشارتى گويى هنوز تازهاند و خونچکان٬ چه بايد کرد؟ چنين مىنمايد که به فراموشى اميدى نيست.
پس چه بهتر که دم را غنيمت شمرم. در همين لحظه که سرشار از نظاره اين طبيعت سرسبز و پرطراوتم٬ تا بشود٬ درنگ کنم.
ببار اى نمنم باران...
۱/۱۵/۱۳۸۵
۱۲/۲۹/۱۳۸۴
۱۰/۰۵/۱۳۸۴
۹/۱۵/۱۳۸۴
۸/۲۲/۱۳۸۴
چشمان رویازده ام را بر هم می گذارم و به خود مجالی می دهم. کجای این روح آشفته و پر تناقض پنهان شده است؟ در تار و پود کدام خاطره و در پس کدام زخم از نظر دور مانده است؟ شاید زخمی چنان عمیق و خاطره ای چنان دردناک که به عمد از دیدرسم دورترک نگاه داشته ام.
۷/۰۷/۱۳۸۴
۳/۰۴/۱۳۸۴
۱/۱۵/۱۳۸۴
۱۱/۱۱/۱۳۸۳
۱۰/۲۵/۱۳۸۳
در همين حال و احوال نيم هوشيار تفالي هم به حافظ عزيز عيش را كامل ميكند:
۱۰/۱۶/۱۳۸۳
۸/۱۵/۱۳۸۳
۶/۲۹/۱۳۸۳
۵/۱۰/۱۳۸۳
فعلا…
۴/۲۱/۱۳۸۳
۳/۱۸/۱۳۸۳
ورد زبانم اين است كه در جستجوي آرامش هستم. ولي در شيوه زندگي و در افكارم چيزي است كه مخل هر گونه آرامش است! ادعا ميكنم كه از خير تغيير دنيا و مافيها گذشتهام، اما در محدوده كوچك زندگيم همواره در تلاشم كه تا حد ممكن اوضاع را به زعم خود مطلوبتر كنم.
واقعا دلم ميخواهد بدانم در صورتي كه شرايط محيطم تا حدود زيادي با روحياتم سازگاري داشته باشد، آرامشم تا چه مدت دوام خواهد داشت! واقعيت اين است كه من آنطور كه چهرهام نشان ميدهد، چندان آدم مطيع و سر بهراهي نيستم . به همين خاطر اغلب با كساني كه گول همين ظاهر را ميخورند و سعي بر اين دارند كه من را به ميل خودشان راه ببرند، مشكل پيدا ميكنم.
فكر ميكنم بايد كمي صريحتر باشم. اكنون كه ميبينم موفق نشدهام بر حساسيتهاي بيشمارم غلبه كنم، بهتر است كه خواستههايم را واضحتر و روشنتر بيان كنم و به عبارتي از ابتدا تكليف خودم و ديگران را روشن كنم.
بسيار خوشحالم كه به جاي هر معيار ديگري براي انتخاب مرد زندگيم به قدرت درك و فهم بالا بها دادهام. در حال حاضر به گمانم خانهمان تنها جايي است كه ميتوانم تا حدود زيادي خودم باشم. اين خود ناچيزي كه با اين همه كه تحقيرش ميكنم، باز سفت و سخت به آن چسبيدهام و از هر تعرضي نسبت به آن سخت بر ميآشوبم.
هر چه كردم تو لك خودم باقي بمونم، اينجا چيزي بروز ندهم، نشد. تقصير شما است كه مدام ميگوييد چرا غم و غصههايت را با ما تقسيم نميكني؟!
۲/۲۷/۱۳۸۳
۲/۱۹/۱۳۸۳
۲/۰۱/۱۳۸۳
۱/۲۲/۱۳۸۳
ديگر تنها هم نيستم تا به آن راهحل قديمي ( دوري از همه و تنها ماندن ) توسل بجويم. بايد به هر نحوي كه شده براين حساسيتها و براين ضعف و ناتوانيم غلبه كنم. به خاطر خودم هم كه نباشد ، به خاطر تو عزيزترين اين كار را خواهم كرد.
۱/۱۱/۱۳۸۳
و اين بار سعيام بر اين است كه تلاشم در جهت پنهان كردن مكنونات قلبيم نسبت به آدمها باشد. اگر مجالي براي توضيح و يا بحث بر سر مسائل بود و يا اگر اميد بهبودي در اثر مطرح كردن بعضي مسائل وجود ميداشت، خود را مجاز به اينكار نميدانستم. ولي واقعيت اين است كه كمتر كسي نسبت به اين جور مباحث از خود علاقه نشان ميدهد. و نتيجه اينكه اگر من بر فرض، گمان نادرستي نسبت به كسي داشته باشم لاجرم بر همان گمان نادرست خود باقي خواهم ماند.
يك مشكل عمده در مطرح نكردن اين گفتگوها اين است كه ما اغلب پرسش در باب دلايل رفتارهايمان را با سرزنش شدن بابت آن رفتار اشتباه ميگيريم و به تبع واكنش ما واكنشي دفاعي خواهد بود. اين جاست كه انرژي بيپاياني كه صرف رفع اين سوتفاهم ميشود بحث را به بيراهه ميكشاند و به آنجا ميرسي كه ديگر از خير اين موشكافيها در گذري.
۱/۰۱/۱۳۸۳
۱۲/۲۲/۱۳۸۲
۱۲/۱۷/۱۳۸۲
لوك كارمند جزء و باسابقه يك شركت ملالآور واردكننده پارچه است. محل كار او ساختماني بسيار تاريك با كفپوش چوبي و سياهرنگ است كه در خيابان آلسينا واقع شده است. صاحب شركت كه من خود شخصاً او را ميشناسم مرد عربي است با سبيلهاي از بناگوش در رفته. يك آدم جسور، گستاخ، ظالم و سر آخر يك آدم حريص و دندانگرد.