۱/۱۰/۱۳۸۲

با توام
اي لنگر تسكين
اي تكانهاي دل
اي آرامش ساحل
با توام
اي نور
اي منشور
اي تمام طيفهاي آفتابي
اي كبود ارغواني
اي بنفشابي
با توام اي شور،اي دلشوره شيرين
با توام
اي شادي غمگين
با توام
اي غم
غم مبهم
اي نمي دانم
هر چه هستي باش
اما كاش.......؛
نه، جز اينم آرزوئي نيست
هر چه هستي باش
اما باش
قيصر امين پور

۱/۰۵/۱۳۸۲

دلم مي خواهد تما م خوبيها و مهربانيها ي وجودم را يكسره نثار كنم. پيش از آنكه وقت بگذرد و پيش از آنكه همه چيز به بيهودگي بيانجامد.


اميدوارانه رگه هاي لطافت و مهرباني را در ته و توي وجود آدمها جستجو مي كنم و با نااميدي مي كوشم راز بي پناهي و سر گشتگي آدميان را دريابم. تصورم بر اين است كه آنچه در وجود مان از همه حقيقي تر و ناب تر است ،خوبي و نيكي است. ولي پس اين همه شقاوت و بي رحمي از كجا سر چشمه مي گيرد؟


دلم مي خواهد حداقل براي مدت كوتاهي هم كه شده ،كار دنيا را به خودش واگذارم و به دور از اين دغدغه ها به اندك آرامشي دست يابم. ولي خيال باطلي است و ديري نمي پايد كه بناچار با همه آن چيز هائي كه از آن روگردان بودم ،رو در رو مي شوم. اي كاش مي دانستم با چه ترفندي مي توان در كنار اين همه مصيبت و رنج و عذاب ، از شكوفائي اين طبيعت زيبا لذت برد و در افسون گل سرخ شناور بود.

۱۲/۲۹/۱۳۸۱

يخ آب مي شود
در روح من
در انديشه هايم
بهار، حضور تو است
بودن تو است

۱۲/۲۶/۱۳۸۱

وقتي كه مرگ من فرا مي رسد،هنوز كتاب هاي زيادي در گنجه من
خواهند بود،كه من مي خواستم آنها را بخوانم
بعدها شايد در روزهاي بهتري
وقتي كه مرگ من فرا مي رسد.هنوز داستان هاي زيادي
خواهند بود كه من مي خواستم آنها را بنويسم
من هيچوقت به آنها نرسيدم
تابستان هاي تازه خواهند آمدو همه چيز ادامه خواهد يافت
صبح و عصر،هفته و ماه،وسال هاي سال
اين چه ارزشي دارد؟
بعد ديگر در دنيا هيچ كس نخواهد بود كه من زماني دوست داشتم
هيچ كس كه با او من جامم را به شادي خالي كردم
ديگران به جاي ما همين بازي را تكرار خواهند كرد.كلمات پراز
لطف و اعمال مملو از نفرت را در ميان يكديگر ردو بدل خواهند كرد
ديگراني كه من نخواهم شناخت اما مي ترسم چهره اي مانند ما داشته باشند
مردان رشيد، زنان دوست داشته شده و پسران كتك خورده و بي رنگ
وقتي كه مرگ من فرا مي رسد، هنوز خيلي چيزها باقي خواهند بود كه
من مي خواستم ببينم و بشناسم
درياها، منظره ها ،ديوارهاي تنها،وخودم
زيرا در اطراف زندگي من آئينه هاي زيادي وجود نداشتند
وقتي كه مرگ من فرا مي رسد،تصويري كه در مغز من رسم
شده بود نابود مي شود. دنياي من
خواننده ، وقتي تو اين را مي خواني، بعدها،سال هاي بعد
وشايد در آن تابستان كه من ديگر نديدم
به من فكر كن. من اين را در نيمه اول قرن بيستم مي نويسم
در يك عصر پائيز،در حدود ساعت 10
از شراب طلائي ارويتو خورده ام كه براي شب
وآرامش مفيد است
منزلي داشتم كه در بالاي آن ستاره ها مي سوختند
وروي هم رفته انساني بودم مثل تو
Ossip Kalenter

۱۲/۲۵/۱۳۸۱

زماني نسبت به مسائل ديني احساس خصومت شديدي مي كردم.ريشه خيلي از مسائلي كه باعث رنج و عذابم مي شد در خشونتها و بي عدالتيهاي توجيه شده در دين مي ديدم. مدتها طول كشيد تا فهميدم كه خشونتها و پرخاشگريها ريشه در شخصيت آدمها دارد و كمتر به افكارشان ارتباط پيدا مي كند.افكار و اعتقادات تنها شكل رفتار را تغيير مي دهد. و البته پر واضح است كه وقتي آدم پرخاشگر دستاويز خوبي هم در قوانين مذهبي پيدا مي كند ،آزادانه تر و بي پرواتر به اعمال خشونت مي پردازد. از آنطرف قضيه هم همه آن نيكيها و خوبيهائي كه از سر حسابگري وبه طمع باغ و ويلاي آن دنيا انجام ميشود همه اينها برايم غم انگيز است . تكليف همه چيز با پيش داوري مشخص شده. تنها چيزي كه اصلا اهميت ندارد ،درونيات و شخصيت آدمهاست.از اين همه تظاهر و دوروئي دلم مي گيرد. اي كاش گرايش به خوبي و زيبائي به خاطر ذات زيباي خودشان باشد .اي كاش.........دلم گرفته

۱۲/۲۳/۱۳۸۱



بندر ديلم ،زمستان1379

۱۲/۲۰/۱۳۸۱

گاهي احساس مي كنم در شرايطي كه اين همه آدم بين مرگ و زندگي دست و پا ميزنند و لابلاي اين همه نا بساماني ،چقدر خود خواهم كه دماسنج گذاشتم بغل دست احساسم و لحظه به لحظه نوساناتش را با نگراني دنبال مي كنم! از اين كه گاه گاهي تسليم خستگيها و ناكاميها مي شوم و احساسات نا مطلوبم را با شما سهم مي كنم، واقعا متا سفم . وجود دوستان خوب و فهميده ام و نصايح دوستانه شان مرا وامي دارد كه قوي تر باشم و به قول معروف جا نزنم.
من فكرمي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين
احساس مي كنم
در هر كنارو گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين
آه اي يقين گمشده ،اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو
من آبگير صافيم ـاينك!ـبه سحر عشق
از بركه هاي آينه راهي به من بجو
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد
احساس مي كنم
در چشم من به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس
احساس مي كنم
در هر رگم
به هر تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله اي مي زند جرس
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو ، چون خزه به هم
من بانگ بر كشيدم از آستان ياس
آه اي يقين يافته
بازت نمي نهم

۱۲/۱۶/۱۳۸۱

احساس مي كنم هنوز به نيمه راه نرسيده، دارم جا مي زنم.مثل اينكه حق با شما ست. مواقعي هست كه واقعا توضيح دادن جايز نيست. اگر در صدد توضيح برآيي، معاني جديدديگري از حرفهايت استنباط مي شود و بعد دوباره بايد در مورد توضيحاتت، توضيح بدهي و اين روند فرسوده كننده الي الابد ادامه دارد! البته نمي دانم اين احساسم تا كي دوام دارد. چون بارها و بارها به بي نتيجه بودن تلاشهايم در اين زمينه رسيده ام .مي شود گفت من براي به دست آوردن هر چيز كوچكي در زندگيم ،ناچار به مبارزه شده ام و به دليل اينكه گاهي خواسته هايم خلاف عادت مرسوم بوده، خود را وادار كرده ام كه افكارو احساساتم را براي ديگران تشريح كنم. هرچه در اين راه كمتر موفق شده ام ،بيشتر تلاش كرده ام .سابق بر اين انرژي بي پاياني در خود احساس مي كردم ولي حالا..........ديگر خسته ام.همانطور كه گفتيد وقت كوتاه است وانسانهاي ديگري هم منتظر هستند. انسان هايي كه حداقل هاي ذهني مان با آنها يكي است. مثل دوستان خوبي كه بعدازظهر امروز را در جوارشان گذراندم.