۳/۱۰/۱۳۸۲

جستنش را پا نه فرسودم :
نه عشق نخستين
نه اميد آخرين بود
نيز، پيام ما لبخندي نبود و
نه اشكي
همچنان كه با يكديگر چون به سخن درآمديم
گفتني ها را همه گفته يافتيم
چندان كه ديگر هيچ چيز در ميانه
ناگفته نمانده بود.
« احمد شاملو »

۳/۰۷/۱۳۸۲

اين خواب بعدازظهر من گويا ديگر معضلي شده. از صبح بايد براي بعدازظهر مقدمه‌چيني كنم.با هزار زحمت و تمنا شرايط را مهيا كنم. ولي كو خواب؟ به محض اين كه كمي چشم‌هايم گرم ميشود ، يا مريض وقت‌نشناس سروكله‌اش پيدا مي‌شود يا يكي يكي افكار مزاحم و موذي به ذهنم هجوم مي‌آورند. هر چه به خودم نهيب مي‌زنم كه بابا، لازم نيست حالا همين بعدازظهري براي تمام مشكلات دنيوي و اخروي راه‌حل پيدا كني ، بي‌فايده است. بناچار بلند مي‌شوم و سعي مي‌كنم با نوشيدن يك ليوان چاي داغ با سردرد ناشي از كم‌خوابي مبارزه كنم . هر روز سر ساعت 5 به اين نتيجه مي‌رسم كه واقعا خسته شده‌ام و به يك استراحت يك هفته‌اي نياز دارم. به يك مسافرت كوچولو، آن هم بعد از حدود يك سال و اندي كه از جاي خود تكان نخورده‌ام .
روزهاي زيباي بهاري يكي پس از ديگري به سرعت مي‌گذرند و من لذت نظاره همه آن زيبائيها و شكفتگيها را از دست داده‌ام . مي‌توانم اميدوار باشم كه حداقل يك بهار ديگر در پيش رو خواهم داشت؟
با خود عهد مي‌كنم كه اين بار ديگر فرصتها را از دست ندهم و همپاي بهار با اين طبيعت افسونكار يكي شو م.
نمي‌دانم آيا مي‌شود اسم همه اين تلاشها و دوندگيها در اين شهر شلوغ و ناآرام را زندگي گذاشت يا خير؟
در هر حال زندگي خوبي نيست .مثل اين است كه 90 دقيقه اصلي تمام شده و هر چه هست دقايق اضافي انتهائي است. با اين تفاوت كه داور اعلام نكرده كه چقدر وقت باقيست يا شايد هم گفته و من خسته، از شنيدن جا مانده‌ام!
دوست خوبم! اميدوارم دوباره برايم ننويسي كه چرا خستگيها و دلمردگيهايت را با ديگران تقسيم مي‌كني؟ اين دفعه را چشمهايت را ببند!
راستش من خيلي تلاش مي‌كنم كه بيشتر جنبه‌هاي مثبت زندگي را در نظر بگيرم. در مورد طبيعت غالبا موفق مي‌شوم ولي اين آدمها هستند كه كار را سخت مي‌كنند . چقدر نديد بگيري، چقدر توجيه كني ، چشم‌پوشي كني و …
سعي مي‌كنم با يادآوري حرفهاي دوستم خودم را آرام كنم كه مي‌گفت «ايرانيها ذاتا كه شرور نيستند .ضربه مي‌زنند چون ضربه خورده‌اند» خوب ،بله تا اينجايش قبول كه ذاتا شرور نيستند اما…

۳/۰۱/۱۳۸۲

چه لذت بخش است گذران اوقات در کنار دوستی قدیمی که نیک می داند تمام آنچه از خوبی و بدی که در درون توست. واقعیت وجودت را حس می کند، دوست می دارد و بالاتر از آن به تو ایمان دارد.
اگر بخواهم جمله ای در وصف دوستی بگویم، خواهم گفت دوست آن کسی است که در حضورش احساس آرامش و قدرت کنیم.
چه آرامشی دارد همنشینی با دوستی که به خوبیها و ارزشهای اخلاقی وجودت آگاه است و ایمان دارد. می توان با او از هر دری سخن گفت، بی انکه واهمه آن داشته باشی که مبادا بد تعبیر شوی و یا خدشه ای به روابط دوستانه ات وارد کرده باشی . و چه شیرین است رسیدن به آن نقاط تفاهم، هم حسیها، هم دردیها و تجارب مشترک.
گمان نمی کنم چیزی ارزشمندتر و زیباتر از این روابط دوستانه در زندگیم داشته باشم.َ

۲/۲۷/۱۳۸۲

۲/۲۴/۱۳۸۲

امروز به طور ناخواسته مو جبات رنجش چند نفر را فراهم آوردم. البته چندان هم ناخواسته نبود و هر چه فكر مي‌كنم بي جا و ناحق هم نبود ولي با همه اين احوال هر چه مي‌كنم وجدانم راحت نمي‌شود!
من خودم البته چندان آدم منظم و مرتبي نيستم. مثلا هيچوقت به موقع سر كار نمي‌روم و معمولا دير مي‌روم و زود بر‌مي‌گردم ولي وقتي رفتم ديگر كم‌كاري نمي‌كنم و سعي مي‌كنم آنچه را كه لازم است به تمامي انجام دهم. در زمان كار كردن هم بي‌نظمي، بي‌دقتي وكم‌كاري را تحمل نمي‌كنم. چيزي كه هست، به گمانم مي‌توانستم با لحن ملايمتري به اوضاع و احوال سر و سامان بدهم يا حداقل چند تا لبخند چاشني حرفهايم كنم ويا شايد…بگذريم.
مدتي است كه ذهنم كمي آشفته و مشغول است و به تناوب دچار اضطراب، ترديد، سرخوشي و … مي‌شوم. احساس مي‌كنم تا حدودي از تسلطم بر احساسات و عواطفم كاسته شده .و بعضا دست به كارهائي زده‌ام كه اطمينان چنداني به درست بودنشان نداشته‌ام. ولي چه باك! گاهي كمي از خط خارج شدن هم بد نيست و اين البته در صورتي است كه ديگران را درگير نكرده باشيم.
همكاري دارم كه آدم بسيار پرشور و شري است. رنج‌ها و شادي هايش به طرز گسترده‌اي بر روي محيط اطرافش تاثير مي‌گذارد. اگر غمگين است كوچكترين شادي و رضايتي را در اطراف خود تحمل نمي‌كند و اگر شاد باشد متوقع است كه همه ما علي رغم همه چيز دست افشان و پاي‌كوبان در شاديش سهيم شويم! و البته به هيچ نحو آدم بدخواه و مغرضي نيست .بيشتر بي‌ملاحظه و تا حدودي خودخواه است. امروز با تمام اين اوضاع آشفته‌اي كه داشتم ،ناچار شدم كمي جلو زياده‌رويهايش را بگيرم و البته پرواضح است كه هيچ كار موثري نتوانستم انجام بدهم.
من معمولا موقع انتقاد كردن دقت زيادي بر روي لحن كلام و انتخاب جمله‌ها مي‌كنم .يا حداقل سعي مي‌كنم كه اينگونه باشم. زيرا تصور مي‌كنم كه اگر منظورم كمي اينور و آنور فهميده شود به جاي تاثير مثبت و سازنده تنها يك دلخوري و رنجش به‌بار مي‌آورد كه هيچ كمكي هم به هيچكداممان نمي‌كند. و اين دقيقا همان اتفاقي بود كه امروز افتاد!

۲/۲۳/۱۳۸۲

1
خوشا وقتي
كتابي نادر از دوستي به عاريت مي‌گيرم و
باز مي‌كنم صفحه اول را
2
خوشا وقتي
در كلبه‌ام بر حصير مي‌افتم
تنهاي تنها
3
خوشا وقتي
كاغذ پهن مي‌كنم
قلم برمي‌دارم
و درمي‌يابم دستم
تواناتر از آن است كه گمان مي‌بردم.
4
خوشا وقتي
پس از صد روز فشار به فكر و ذهن
شعري كه نمي‌آمد
ناگهان مي‌آيد.
5
خوشا وقتي
صبح بيدار مي‌شوم، بيرون مي‌روم
و گل شكفته‌اي را مي‌بينم
كه تا ديروز نبود.
6
خوشا وقتي
كتابي مي‌خوانم و مي‌بينم
سخن از كسي است درست مثل من.
7
خوشا وقتي بر خاكستر مي‌دمم
گل آتش را شعله‌ور مي‌بينم و
مي‌شنوم صداي جوشيدن آب را.
8
خوشا وقتي
ميهماني كه تحملش را نداري
مي‌رسد و مي‌گويد
« وقت ماندن ندارم»
و مي‌رود.
9
خوشا وقتي
همه مي‌گويند« كتابي است بس دشوار»
و من در آن دشواري نمي‌بينم.
10
خوشا وقتي
قلم موي خوبي مي‌يابم
در آب فرو مي‌برم،بر زبان مي‌كشم و
مي‌آزمايمش اول بار
تاچيبانا آكمي (1868ـ1812)

۲/۲۱/۱۳۸۲

قصه‌اي درباره به شكل چيز‌ها در‌آمدن
ابر سفيد شناور در آسمان به گوسفند مي‌مانست. او در آن واحد دو كار انجام مي‌داد، هم شناور بود و هم مثل چيزي به نظر مي‌آمد. انجام دو كار در آن واحد كار آساني نيست، اما ابر سفيد تلاش زيادي به خرج داد تا كار خود را به بهترين شكل انجام دهد.
او خيلي خوب معلق ماند و خيلي خيلي خوب هم شكل چيزي را به خود گرفت. براي همين ، ابر ديگري كه در مسير او شناور شده بود،ايستاد و سر تا پاي ابر سفيد را با دقت برانداز كرد و از او پرسيد: تو دقيقا شكل چه هستي؟ ابر سفيد مثل برق جواب داد:« گوسفند! »و شناور شد.
ابر سفيد بي‌حركت بر جاي خودش ماند. خودش هم از اين سكون و بي حركتي خيلي تعجب كرده بود .تا آن وقت اصلا نديده بود كسي بي حركت بماند، در واقع اصلا نمي‌دانست بي‌حركتي چيست. اما علت بي‌حركتي او اين بود كه يك ابر آبي به لطافت گل ،به جانب او شناور بود.
ابر سفيد با تعجب گفت:« آه! »و در آن وقت اتفاق عجيبي رخ داد . ابر آبي هم بي‌حركت بر جاي خودش ماند. او هم با تعجب گفت: « آه!» هر دو آن هابا تعجب به يكديگر گفتند: « آه!» بله،ابر سفيد و ابر آبي دلباخته يكديگر شده بودند. به اين ترتيب آن ها با عشق به يكديگر در نقطه مخصوص خودشان،بي‌حركت ايستادند. ابر سفيد نتوانست بيشتر از اين احساسات خودش را مهار كند و به ابر آبي گفت: «من سخت دلباخته تو شده‌ام . »ابر آبي بسيار شرمگين شده بود، اما او هم به احساس خودش اعتراف كرد: «من هم سخت به تو دل بسته‌ام.» و اين گفته، به هر دوي آن‌ها آرامش بخشيد.
مدتي گذشت، ابر آبي پرسيد:« حالا بايد چه كار كنيم؟ » اما ابر سفيد نمي‌دانست چه پاسخي بدهد و با شوريدگي بسيار از ته دل آه كشيد. او از آه عميقي كه كشيده بود بي‌اندازه به شگفت آمد، زيرا نمي‌دانست چه اتفاقي مي‌افتد كه دل آدمي اين گونه سرشار از شور و شوق مي‌شود و اساسا شور و شوق چيست…آن وقت ابر آبي هم با اشتياق آه كشيد. بله، زندگي اين است.
اما آن‌ها بايد كاري مي‌كردند، به همين خاطر ابر سفيد پيشنهاد كرد: « بيا تا آخر عمر يكديگر را دوست بداريم! »ابر آبي با خوشحالي گفت: « بله، بيا يكديگر را تا آخر عمر دوست بداريم! من هميشه در خواب مي‌ديدم كه يك نفر را تا ابد دوست مي‌دارم.»
آن‌گاه لحظه‌اي به فكر فرو رفت و پرسيد: «اين كار اشكالي ندارد؟» ابر سفيد با تعجب پرسيد: «چه اشكالي؟»
ابر آبي با دودلي گفت: « آخر … تو شكل گوسفندي و من شكل گل . قاعدتا گوسفندها گل‌ها را مي‌خورند…»
ابر سفيد با اطمينان خاطر گفت:« اما اين گوسفند‌هاي واقعي هستند كه گل‌هاي واقعي را مي‌خورند. چيزهائي كه شكل گوسفند هستند، چيزهائي را كه شكل گل هستند ، نمي‌خورند!»
ابر آبي با لبخند گفت:« پس در اين صورت جاي نگراني نيست! » و عشق ابدي خود را به ابر سفيد در دلش حفظ كرد و ابر سفيد عشق ابدي خود را به ابر آبي در دلش حفظ كرد. آن‌ها همچنان به يكديگر عشق مي‌ورزيدند كه ناگهان ابر سفيد گفت:
ـ انگار دارم تبديل به چيز ديگري مي‌شوم. گرچه نمي‌دانم چه چيزي است، اما شك ندارم كه مي‌خواهم تبديل به چيز ديگري شوم.
ابرآبي گفت:« افسوس، من بي نهايت به دوست داشتن ابدي يك گوسفند خو گرفته‌ام، خواهش مي‌كنم تبديل به چيز ديگري نشو!»
ابر سفيد زمزمه كرد: « از من كاري ساخته نيست.» وبه يك فيل كوچك تغيير شكل داد. ابر سفيد آرام آرام تبديل به يك فيل كوچك مي‌شد و ابر آبي چشم‌هايش را از نوميدي محكم بسته بود. اما بعد از اينكه چشم‌هايش را باز كرد و فيل كوچك را ديد، با صداقت گفت: «حالا تو شكل يك فيل كوچك هستي.»
ابر سفيد با اندوه خرطومش را به حركت در‌آورد و گفت: « حالا كه يك فيل كوچك هستم ، ديگر دوستم نداري؟»
ابر آبي پاسخ داد:« نمي‌دانم كه مي‌توانم دوستت داشته باشم يا نه، من قول داده‌ام كه يك گو سفند را دوست داشته باشم، يك عشق ابدي. اما اگر حالا به يك فيل كوچك علاقه پيدا كنم ، يعني ديگر گوسفند را بي‌نهايت و تا ابد دوست نمي‌دارم. واقعا نمي‌دانم چه كار بايد بكنم!»
خرطوم ابر سفيد به شكل ترحم‌انگيزي آويزان شد. ابر سفيد اعتراف كرد:« من هم همين‌طور. » مدتي گذشت و هيچ يك چيزي نگفتند، ناگهان صداي ابر آبي بلند شد:
ـ به گمانم من هم دارم تبديل به چيز ديگري مي‌شوم. اما نمي‌دانم كه چيست.
ابر سفيد فرياد كشيد:« خواهش مي‌كنم اين كار را نكن! من بي‌نهايت به دوست داشتن ابدي يك گل خو گرفته‌ام، اين كار مرا خيلي غصه‌دار مي‌كند.»
اما ابر آبي در برابر چشمان او به يك روبان تغيير شكل داد.
ابر سفيد آهي كشيد: «حالا تو شكل يك روبان هستي.»
ـ حالا كه يك روبان هستم ، ديگر دوستم نداري؟
ابر سفيد مدتي طولاني سخت به فكر فرو رفت. سرانجام پاسخ داد :« خيلي دلم مي‌خواهد كه دوستت داشته باشم، اما قول داده‌ام كه يك گل را تا ابد دوست داشته باشم. بنابراين درست نيست كه به يك روبان علاقه‌مند شوم، قبول داري؟»
هر دو با چشم‌هاي اشكبار به يكديگر نگاه كردند.
بعد از چند دقيقه ابر سفيد فرياد كشيد: « يك لحظه صبر كن! ديگر نه گوسفندي وجود دارد و نه گلي! حالا يك فيل هست و يك روبان، بنابراين چه دليلي وجود دارد كه فيل و روبان نتوانند تا ابد يكديگر را دوست بدارند!»
ابر آبي كه طبعي حساس داشت، به او تذكر داد : « تا زماني ، كه فيل روبان را زير پاي خود له نكند.»
ابر سفيد گفت: « البته ممكن است كه يك فيل واقعي واقعي پاي خود را روي يك روبان واقعي بگذارد ! اما چيزي كه شكل يك فيل است پايش را روي چيزي كه شكل يك روبان است، نخواهد گذاشت!»
سپس ابر سفيد و ابر آبي با آرامش خاطر به عشق ابدي خود به يكديگر ادامه دادند. كمي بعد ابر سفيد تبديل به يك لك لك شد ، بعد قله كوه، و بعد از آن هم شكل يك پرچم را پيدا كرد و ابر آبي تبديل به يك كمان شد، بعد يك شاهزاده خانم و بعد از آن هم شكل يك قطره را پيدا كرد، اما هر دو همچنان يكديگر را دوست داشتند، زيرا اصل آن چيزي است كه در درون انسان وجود دارد ، نه آن چيزي كه به نظر مي‌آيد.
از كتاب سكوت كيست؟ اثر يفگني قلي‌اف

۲/۱۸/۱۳۸۲

زبان نگاه
نشود فاش كسي آنچه ميان من و تو ست
تا اشارات نظر نامه‌رسان من و توست
گوش كن با لب خاموش سخن مي‌گويم
پاسخم گو به نگاهي كه زبان من و توست
روزگاري شد و كس مرد ره عشق نديد
حاليا چشم جهاني نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما كس نرسيد
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
اي بسا باغ و بهاران كه خزان من و توست
اين همه قصه فردوس و تمناي بهشت
گفت و گوئي و خيالي ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به ديباچه عقل
هر كجا نامه عشق است نشان من و توست
سايه ز آتشكده ماست فروغ مه و مهر
وه ازين آتش روشن كه به جان من و توست
« هوشنگ ابتهاج »

۲/۱۲/۱۳۸۲

اين داستاني است كه من در6 سالگي نوشتم .داشتم فكر مي كردم اگر چشم يكي از اين روانشناسها بهش بيفته، چه بيماريهائي رو ممكنه بهم نسبت بده!!
اين هم از نويسنده:
خانه خراب
خانه‌اي بود .
كه خراب شده بود.
تمام مردم از خانه بيرون رفتند.
و خانه خريدند.
خانه باز هم خراب شد.
او توي بيابان رفت.
و خوابيد.
باز خسته شد.
خانه خريد.
خراب شد.
خراب و خراب و خراب.
تا ديگه عصباني شد.
و گفت: كي اين كار را كرده.
غولي آمد.
و گفت:
من.
او كشتش.
و گفت: نه
ولي او مرده بود.
او باز هم راه رفت.
تا به يك دره رسيد.
آنقدر آنرا نگا كرد.
كه ديوانه شد.
و به دكتر رفت.
بيمار شد.
هزار مكافات.
و زودي خوب شد.
و رفت و رفت.
تا به همان دره رسيد.
باز ديوانه شد.
باز به دكتر رفت.
خوب شد.
گريه گرفت.
گرفتار شد.
يادش به آن خانه آمد.
كه خراب شد.
خانه خريد.
و زندگي كرد. ديگه بد شد.
برم.