۱۲/۰۹/۱۳۸۱

۱۲/۰۸/۱۳۸۱

به توصيه دوست بزرگواري سرگرم خواندن كتابي هستم كه عنوانش درس هائي كوچك در باب مقولاتي بزرگ است. متن زير بر گرفته از همين كتاب است

در جهان نيكي وجود دارد،گو اينكه ما هيچ گونه ابزاري براي اندازه گيري نسبت حجم نيكي به بدي و رنج در دست نداريم.عشق هست،دوستي و مهرباني و از خود گذشتگي و بخشايندگي هست.ونيز زيبائي، خرد، هنر،ادبيات، رياضيات، موسيقي و ابزارهاي فني خارق العاده. همچنين چيزي به نام نشاط زندگي وجود دارد. در دنيا نيكي هست،و اگر ابليس پليد بر جهان فرمان مي راند نيكي در كار نبود. به اين دليل اگر موضوع بودن يا نبودن خدا را مربوط به حضور خير و شردر جهاني به شكل كنوني مي دانستيم،خير بسي بيشتر مؤيد مهرباني خداست تا شر و مشقت مؤيد بي رحمي او: نه به اين دليل كه مقدار نيكي بيشتر از بدي است بلكه از اين رو كه اگر خداوند بي رحم بود،دنيا يكسره از نيكي محروم مي بود،چيزي نمي بود جز آتش ابدي در تاريكي جهنم.
انسانها همواره رنج مي كشيده اند اما به نظر مي رسد تازه در دوران ماست كه رنج به برهاني چنين واضح و قاطع عليه وجود خدا بدل شده است. نمي دانيم آيا مقدار رنج بيش از گذشته است يا نه،اما به يقين اكنون آن را دردناكتر احساس مي كنيم:هر گونه رنجي را ناعادلانه مي پنداريم( امري كه چه بسا معلول بي ايماني ماست،نه علت آن). شايد خداوندـ همان طور كه انجيل حاوي دلايل مقبولي در اين باره است ـ بيشتر شبيه خود ماست، گاه مهربان است،گاهي بي رحم، اما هرگز نه آنچنان بي رحم كه گناهكاران را به عذابي ابدي گرفتار سازد.

۱۲/۰۵/۱۳۸۱

من در شب صحبت مي كنم
پيشانيم را به شيشه پنجره تكيه داده ام
يك كلمه ،كه مرا تسكين بدهد
چيزي كه من بتوانم به او متوسل شوم
در پريشاني اين ديوارهاي برهنه اي كه
در اطراف من حلقه زده اند
اگر تو نزد من بودي
اگر من مي توانستم ترا هم به همين ترتيب تسلي بدهم
با نفس هاي مرطوبم
با صدايم
كه هيج كس ديگري آن را حس نمي كند
به جز كساني كه مانند تو انتظار مي كشند
وپيشانيشان را به پنجره ابديت تكيه داده اند
گ.ف

۱۲/۰۳/۱۳۸۱

بعضي از حرفهاي نگفته هستند كه مثل بغضي در گلو باقي مي مانند. وقتهائي هست كه به اشتباه قضاوت مي شويم ،‌آنهم در شرايطي كه نه مجال توضيح دادني هست و نه موقعيت آن. گذشت زمان هم همه چيز را سخت تر مي كند. بعضي حرفها هست كه اگر در زمان خودش گفته نشه، چه بسا اوضاع را بد تر هم مي كند. خيلي از چيز هائي هم كه باعث ناراحتي و رنجش آدمها مي شوند،تنها يك سوءتفاهم بزرگند. سوءتفاهمي كه گاهي زندگي را به چشممان تيره و تار مي كند. به گمانم سوءتفاهم از جدائي روحي و فكري آدمها ناشي مي شودواز دور بودن از دنياي ديگران.يكي از جمله هائي كه زياد شنيده مي شه اينه كه اگه من جاي فلاني بودم اينكارو ميكردم يا ......اشتباه معمولا از همينجا شروع ميشه.از اينجا كه ديگران واقعا مثل ما نيستندو هر آدمي به جاي خودش آدم خاصي است .اين چيزي است كه هميشه بايد به خاطر داشت . گاهي بعضي چيز هائي كه نياز به صحبت دارند تا روشن بشوند نمي گوئيم ،به اين عنوان كه خودش بايد بفهمه يا معلوم است. من خودم بابت فهميدن اين موضوع ،بهاي سنگيني پرداختم. فرصت جبران خيلي چيزها را از دست داده ام ولي بنظرم براي شروع هيچوقت دير نيست. بعد از درك ضرورت گفتن مهمترين مسئله چگونه گفتن است . گفتني در جهت روشن شدن مطلب و نه پيچيده تر كردن آن. براي خود من زياد اين مشكل پيش مي ياد. شايد به اين خاطر كه ارتباط درست و عميق با آدمها واقعا برايم مهمه.سعي مي كنم با الفباي ذهنشان آشنا بشوم،با الفباي روح و جانشان.ودر اين راه بسيار تازه كار و ناشيم. واين هم شايد به اين خاطر است كه ساليان زيادي را در غفلت از دست داده ام.

۱۱/۳۰/۱۳۸۱

عجب برفيه. شايد هيچ چيز ديگري غير از اين، نمي توانست مرا از اين حال بدي كه دارم ،برهاند. چقدر دلم هوس برف بازي كرده بود. هر چند كه هوس دلم هم برآورده نشد وفقط به نظاره كردن وعكس گرفتن اكتفا كردم .هنوز هم هيجان روزي كه براي اولين بار برف را ديدم،در خاطرم مانده. من تا سن 7 سالگي در يكي از شهرهاي جنوبي زندگي مي كردم و برف را فقط در فيلمها ديده بودم . سعي مي كنم خاطره هاي خوش كودكي را به ياد بياورم ،ولي تقصير من نيست كه حواسم مي رود پيش كارگر جواني كه همين نيمساعت پيش ديدم .درمان دندانهاي دردناكش هزينه زيادي بر مي دارد و چون از خودم جائي ندارم ،دستم باز نيست كه بهش كمك كنم. تنها مي توانم موقتا دردش را تسكين دهم.وباز هم تقصير من نيست اگر بلافاصله حواسم مي رود به اينكه ابرها كمي كنار رفتند و ممكن است منظره غروب دلپذيري را به وجود آورده باشند كه حيف است عكس نگيرم و .......!ا

۱۱/۲۸/۱۳۸۱

ديگر درمانده شده ام . به آدمي
كه مصر است به زندگي خود پايان بدهد ،چه مي توان گفت؟ مگر مي شود شور زندگي را به كسي وام داد؟ مگر مي شود به جاي او اميدوار بود و از زندگي لذت برد؟
دخترك كه از دور زندگي پر مشكل مرا مي بيند ،از اصرار من به ادامه دادن متعجب مي شود و من ناتوانم از تفسير آن لحظه هائي كه جاودانگي را به تما مي دريافته ام. از تفسير آن لحظات سرشار، آن لحظات ناب بي تفسير

۱۱/۱۸/۱۳۸۱

تا دست تو را به دست آرم
از كدامين كوه مي بايدم گذشت
تا بگذرم
از كدامين دريا مي بايدم گذشت
تا بگذرم
روزي كه اينچنين به زيبائي آغاز مي شود
به هنگامي كه من آخرين كلمات تاريك غمنا مه گذشته را
با شبي كه در گذر است
به فراموشي باد شبانه سپرده ام
از بزاي آن نيست كه در حسرت تو بگذرد
تو باد و شكوفه و ميوه اي ،اي همه فصول من
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانگي را آغاز كنم
شاملو

۱۱/۱۵/۱۳۸۱

از زماني كه فهميدم مفهوم زندگي برايم بيشتر كشف زيبائيها و لذت بردن از آنهاست،راههاي دستيابي به اين مفاهيم هموارتر شد.براي فهميدن آن ناچار بودم خودم و تمايلات خودم را بيشتر بشناسم كه واقعا كار مشكليست. چون متاسفانه در اكثر ما پيشداوريها ريشه دار هستند و ما آنچنان در روز مرگي و تطابق دادن خود با ديگران غرق شده ايم ،كه گاهي حتي به فكرمان هم نمي رسد ،كه شايد تمايلات ما در اين جهت نباشد.بنظرم همين خوشيهايي كه زودگذرند و ردي در ذهن و روح ما بجاي نمي گذارند،مانند زنگ خطري هستند كه دور بودن آن مايه هاي خوشي را با سرشت دروني ما گوشزد مي كنند. من در مورد هر كدام از مسائل و اتفاقات روزمره، در درون خود كاوش مي كنم كه نسبت به آن مسئله چه حسي دارم وتمايل من به آن برخاسته از كدام قسمت وجودم است .اوائل شايد اين كندوكاوها مشكل باشد ولي كم كم با روشن شدن زواياي تاريك وجود، كار راحتتر مي شود و گاهي بصورت خودكار نيز صورت مي گير د
با اين جستجوها درجه اهميت مسئله برايم روشن مي شود و بر اساس آن ،مي فهمم كه تا چه اندازه بايد مايه گذاشت ،جلو رفت و ..........ه .

۱۱/۱۳/۱۳۸۱